باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

یه خرید کوچولو !!!

امشب رفتیم با باباعلی و مادر جون و دایی احمد بیرون تا بابا و دایی لباس گرم بگیرن و من و تو مادر جون هم تو مغازه ها گشتی زدیم و فقط از قیمتایی کذایی لباسا تعجب کرده بودیم . هوا اولش یه کم سرد بود به خاطر بارون صبح و عصر و من هم تو را خوب پوشونده بودم ولی یهو بارون دوباره شروع شد و بارون تندی هم شد من و مادر جون هم سریع خودمونو به ماشین رسوندیم . بعد هم رفتیم خیابان حکیم نظامی و از بی بی سنتر دو تا کلاه با شالش و دوتا پیش بند گرفتیم . دو تا کلاه گرفتیم که بافت باشه و روی گوشتو میپوشونه و استر هم داره و پیش بنداش هم استر پلاستیکی نداره چون تو اصلا از این مدل خوشت نمیاد . قابل نداره مامان ولی همین ٤ تکه شد ٨٠٠٠٠ تومن !!!!  ...
30 مهر 1391

اولین و اخرین بار

سلام عزیز دل مامان شب جمعه از طرف کار بابایی جشن دعوت بودیم اول یه کم تردید داشتم که برم ولی سپردم به خدا و گفتم برای دل بابات هم که شده برم . اما شما اماده برای لباس پوشیدن اصلا نبودی . یعنی می دونی باید شکمت سیر باشه و سرحال باشی تا بخوام بشورمت و لباساتو عوض کنم و چون وقت زیادی نداشتیم مجبور بودم شیر خوردنت را بذارم برای تو ماشین . خلاصه شما هم اون روی عصبانیتو گذاشتی و گریه پشت گریه تا جایی که سیاه میشدی و نمی تونستی نفس بکشی . بغل بابا علی هم که اروم نمی گرفتی و من هم مجبور بودم به سرعت کارامو بکنم با اینکه خیلی از کارامو قبلش کرده بودم . وقتی هم که تو گریه می کنی اگه بغلم نباشی دست و پامو گم می کنم و می خوا...
30 مهر 1391

باران و باباش

غریبی کردن باران با باباش همچنان ادامه داره ولی بیکار نشستم تصمیم گرفتم ترفندهایی بکار ببرم تا این پدر و دختر با هم بیشتر دوست باشند . البته بابای باران خداییش خیلی دخترشو میخواد مثل همه باباها ولی این باران خانوم چون فهمیده داره برای باباش ناز میکنه . . . علی خیلی غصشه از اینکه دختری که این همه منتظرش بود داره باهاش غریبی میکنه برای همین جمعه دخترشو گذاشت روی سینش تا با صدای قلب باباییش هم آشنا بشه . . . این هم بارانم و علی جون ...
23 مهر 1391

. . . و باز هم غصه های مادرانه

این چند وقته کارم شده غصه خوردن . . . بعد از غصه برای وزن دخترم خستگی ناشی از تنهایی و همراه نبودن همراه زندگیم واقعا کلافم کرده . . . موندم پس اون حرفای قشنگ دوران بارداری چی شد؟؟؟ قبول دارم که واقعا خسته از کار میاد خونه ولی منم به بودن او در کنارم خوشم . . . بیشتر کمکا توسط مامان و بابام و داداشم صورت می گیره . . . کم کم دارم احساس حقارت می کنم . و مهمتر از اینا این که باران اصلا بغل باباش را دوست نداره و تا می ره تو بغلش فقط گریه می کنه تا بیام بگیرمش . . . حتی بغل بابام ارومتره تا بغل شوهرم . . . گاهی اوقات میگم شاید اون هم می فهمه که باباش خیلی کمک نیست و اون هم دلش مثل من خیلی گرفته . . . این اتفاقا داره کم کم ما را از هم دور میکن...
21 مهر 1391

دخمل یک ماهه من

سلام باران نازنینم امروز یک ماهت تموم شد گلم . . . باورم نمیشه یک ماه با این سرعت گذشت . . . انگار همین چند روز پیش بود که با دوستای کلوبمون داشتیم در مورد بارداری و تاریخ زایمان حرف می زدیم  . . . نفهمیدم چی شد ؟ کی زایمان شدم ؟ و از اون روز کارم شد شیر دادن ، تعویض پوشک ، اروغ گرفتن و . . . نمی دونم تو این یک ماه تونستم برات مامان خوبی باشم یا نه ؟ ولی بدون عزیزم من همه تلاشمو برای ارامشت میکنم تو هم مامانی را دعا کن . . . برای چکاب ١ ماهگی بردیمت پیش دکتر بذرافشان . . . وزنت حدود ٥٠٠ گرم اضافه شده بود که من با این خبر دنیا را سیر کردم و قهمیدم شیرم برای تو کافیه  .. . دور سرت هم از ٣٤ شده بود ٣٦.٥ طرز شیر دادن را هم دوبا...
18 مهر 1391

40 روزگی باران و غصه های مادرانه

روز جمعه ٤٠ روز از بدنیا اومدن بارانم گذشت . . . ٤٠ روز با بهترین فرشته ای که خدا بهم ارزانی کرده را تجربه کردم . . . مادر بودن خیلی سخته البته من الان تازه ٤٠ روزش را تجربه کردم و تنها کارم بوده شیر دادن و اروغ گرفتن و مای بیبی عوض کردن ولی تموم وقتمو گرفته . باران شبا تا ساعت ٢ و ٣ بیداره و بعد از سه دیگه خودش کلافه میشه و خوابش می بره . صبحها هم از ساعت ٨ دیگه شروع می کنه به غر زدن و هی زور میزنه بعضی روزا زود تسلیمش می شم و از جام پا می شم ولی بعضی روزا هم تا ١٠ و ١١ گولش می زنم و با شیر دادن می خوابونمش . بعد از اون هم می ریم پایین پیش مامانم . اونم بنده خدا دیگه تدارک ناهار را داده . بعضی روزا اگه باران تا می ریم پایین بخوابه منم انی ک...
17 مهر 1391

روز دختر مبارک

دیروز سالگرد تولد حضرت معصومه بود . . . وخانمی که یه جورایی خاص بهشون ارادت دارم و مدیونشم . . . هر چند نشد اسم اصلی دخترم را به نام ایشون بگذاریم ولی من همش به چشم معصومه به دخترم نگاه می کنم و اما امسال من هم مادر دختری هستم که تمام وجودمو تسخیر کرده . . . دختری که نفساش شده عمر و زندگی من . . . دختری که با تمام وجود بوش می کنم و دلم نمی خواد این لحظه تموم بشه . . . دخترم ! باران من ! روزت عزیزم مبارک . . . بابا علی سه دست بلوز و شلوار برات کادو گرفت که ایشالا عکساشو بعد برات می ذارم بابای خودم هم امسال دوبار تو خرج افتاد و دختراش دوتا شدن و ما را مثل همیشه با اون کادوهای پر و پیمونش شرمنده کرد . . . دوتا اس ام اس خیلی زیبا هم برام...
3 مهر 1391
1